حتی بعد از بیرون اومدن از دفتر وکالت هم گیج و منگ بودم و چیزی نمونده بود که درست وسط خیابون،ماشینی بهم بخوره. من تموم این سال ها رو خیلی سخت کار کرده بودم تا فرصت نکنم به اون مرد فکر کنم. 


ولی حال، اون تموم چیزی بود که می تونستم بهش فکر کنم. جاستین، خدای من! جاستین. تصویری از چهره اش توی ذهنم شکل بست: موهای طلیی تیره اش، صدای خنده اش، گیتار نوازیش، غم عمیقش و یاس چشم های براقش که آخرین بار، نه سال پیش دیده بودم. 

بعد از این سال ها، اولین باری بود که صورتش رو تصور می کردم. حال من و جاستین یه خونه ی اشتراکی داشتیم. زندگی کردن با جاستین بنکس گزینه ای نبود که خودم انتخاب کرده باشم. ولی چه ما این رو بخوایم، چه نه، حال خونه ی ساحلی نیوپورت برای ما بود؛ نه برای من دانلود رمان

نه برای اون به تنهایی. برای ما! پنجاه-پنجاه. مامان بزرگ به چه کوفتی فکر می کرده؟ همیشه می دونستم مامان بزرگ خیلی زیاد، مراقب اونه. ولی انتظار این رو نداشتم؛ بخشش قسمتی از اون خونه، بیشتر از چیزی بود که می تونستم پیش بینی کنم. خیلی غیر منتظره بود. 

اون مرد حتی نسبت فامیلی با ما نداشت. ولی مامان بزرگ همیشه اون رو نوه ی خودش می دونست. موبایلم رو برداشتم. برای پیدا کردن اسم تریسی دستم رو روی صفحه اش کشیدم و بهش زنگ زدم. وقتی جواب داد، آهی از سر آسودگی کشیدم و پرسیدم:«کجایی؟» -سمت ایست. 

-واقعا نیاز دارم با یه نفر صحبت کنم. می تونم ببینمت؟ مدت کوتاهی ذهنم خالی بود؛ تا اینکه دوباره با فکرحالت خوب نیست؟! جاستین پر شد. با فکر به اون قفسه ی سینه ام فشرده شد.

اون از من متنفر بود. من ازش برای مدتی طولنی دوری کرده بودم و حال باید باهاش رو به رو می شدم. صدای تریسی من رو از افکارم بیرون کشید:«امیلیا ؟ اون جا همه چی خوبه؟!» به دروغ بهش اطمینان دادم:«آره، همه چی خوبه. اوه، الن کجایی؟» اون جام. می تونیم یکم زود تر نهار بخوریم. 

بعد دربارهمی تونی بیای خیابون تئاتر؟ من توی فلفل فروشی ی هر چیزی که بخوای حرف بزنیم. با گفتن جمله ی «باشه، ساعت ده می بینمت.» موافقتم رو نشون دادم و تماس رو قطع کردم. تریسی دوست منصفم بود که حدودا درباره ی بچگی و نوجوونیم می دونست.

ما با هم دیگه توی مدرسه ی محلی چارتر -توی پراویدنس - درس می خوندیم

پنجشنبه 15 اسفند 1398
بؤلوملر :