می تونستم امیدوار باشم صحبت با اون یکم از آشفتگیم
کم کنه.
امروز پروازی برای دیدن وکیل مادر بزرگم داشتم.
***
بوی زیره سبز و نعنای خشک توی هوای محوطه ی
داخلی فست فود-رستوران استرن پخش شده بود.
جلو تر رفتم و تریسی رو دیدم که از گوشه ی رستوران
برام دست تکون می داد. روی میز جلوی روش، کباب
مرغ و برنج بود. در حین خوردن غذاش، با دهن پر
پرسید: «تو نمی خوای چیزی سفارش بدی؟» کمی
خورش ماست اطراف دهنش مونده بود.
جواب دادم:«نه، گرسنه نیستم. شاید بعدا چیزی بخرم.
الن تنها چیزی که نیاز دارم صحبت کردنه.»
جدی پرسید:«چه کوفتی شده؟»
قبل از اینکه شروع به گفتن کنم خشکی گلوم رو حس
کردم. به جای جواب خبر دادم:«حقیقتا، اول نیاز دارم
یه چیزی بنوشم. برمی گردم.»
به سمت یخچال راه افتادم، توی مسیرم احساس
می کردم اتاق دور سرم می چرخید.
بعد از خرید یه بطری آب برگشتم. نشستم و بازدمم رو
عمیق بیرون فرستادم و شروع کردم:«امروز از دفتر
وکیل خبرهای خوب و دیوونه کننده ای شنیدم.»
-خب، در واقع... تو می دونی که من به دفتر وکیل رفتمبسیار خب...
چون مادر بزرگم حدود یه ماه پیش مرد.
ادامه دادم:«خب، من برای بررسی دارایی های مادرآره.
بزرگ وکیلش رو دیدم. همه ی جواهراتش و نصف خونه
ی تابستونیش که توی جزیزه ی آکویدنک ، به من
رسیده.»
-چی؟! اون خونه ی قشنگی که قاب عکسش روی
میزته؟
جا می رفتیم. ولی، سال های اخیر اون خونه رو اجارهآره، قبل، وقتی جوون تر بودم، تابستون ها خیلی اون
داده بوده بود. اون دارایی ها طی چند نسل برای
خانواده ی اون بوده. اون خونه قدیمیه اما قشنگه و رو
به دریاعه.
کنجکاوی کرد: «املیا؟ این شگفت انگیزه! چرا آشفته
به نظر می رسی؟»
-خب، نصف دیگه ی اون خونه رو به مردی به اسم
جاستین بنکس واگذار کرده.
و اون مرد ک دانلود رمان
تنها شخصی که من همیشه عاشقش بودم!
وقت هایی که پدر و مادرش سرکار بودند از اوناون فقط پسریه که با من بزرگ شده. مادربزرگم
مراقبت می کرد. خونه ی جاستین یه طرف بود، خونه ی
من طرف دیگه و خونه ی مادر بزرگم بین این دو بود.
-خب، اون به نوعی برادرت محسوب می شده؟
کاش اینطور بود.
-فقط با نگاه کردن به صورتت، حس می کنم بعضیما سال های زیادی بهم نزدیک بودیم.
چیزها تغییر کرده.
تائید کردم:«درست متوجه شدی.»
امروز زیادی برام طولنی شده بود. باید برای تریسیچه اتفاقی افتاد؟
خلصه اش می کردم:«در واقع... من فهمیدم اون یه
سری چیزها رو از من مخفی می کرده و می ترسیدم.
ترجیح می دادم اون چیزها رو نفهمم... اما بذار بگم
اون موقع من فقط پونزده سالم بود و زمان سختی رو
با تغییر هورمون هام و مسئله ی مادرم داشتم. طبق
حکم دادگاه من مجبور به جابه جایی و زندگی با پدرم
شده بودم.»
مکثی کردم، درد رو بلعیدم و بعدش ادامه دادم: «من
همه چیز رو پشت سرم، توی پراویدنس، جا گذاشتم و
به نیوهمشیر اسباب کشی کرد

پنجشنبه 15 اسفند 1398
بؤلوملر :